باز ساعت ۴ صبحه و من روی صندلی بیمارستان نشستم و خواب و بیدارم.
باز ساعت ۴ صبحه و من یادم میاد وبلاگ دارم
اول میخواستم اینجور بنویسم اما خب انقده حرف زیاده و منم اونقدرا صبور نیستم که ادبی و خوشگل موشگلش کنم همینجوری میگم
اوضاع چطوره؟
خیلی خوبه
تراپیها واقعا خوب پیش میره
الان احساس بهتری دارم
دو سه هفتهای میگذره از اون روزی که مشاور گفت خودت بار رو دوشت نذار، عارفه کوچیک خسته است. هر چقدر والدینت بار رو روی دوشت گذاشتن دیگه خودت این کار رو نکن
یه عالمه کشمکش و دعوا داشتیم اما الان حالم بهتره
و به این رسیدم که گاهی بارهای سنگینی روی دوشمون میذاریم و فکر میکنیم که بقیه ما رو مجبور کردن و توی رودربایستی یا مجبوری قبولش کنیم که شاید اگه همونجا مقابله کنیم و یا حتی بعد تر جلوش رو بگیریم، میبینیم که اصلا اجباری نبوده و خودمون اینجور فکر میکردیم
حالم بهتره
اما رابطه ام با والدینم همچنان پر از خشمه
خشم از باری که به عنوان فرزند اول بودن روی دوشم گذاشتن
خشم از تبعیضها و توجیهش با این دلیل که خب تو بزرگتری
خشم از اینکه انگار سختیها فقط برا من بوده و برای من هم خواهد بود
بارها تو ذهنم گذشته که از پدر و مادرم گله کنم که کاش من نمیبودم، کاش منو به دنیا نمیآوردید
کاش وقتی نمیتونید ارامش روانی برای بچه تون تامین کنین، تصمیم به داشتن بچه نگیرید
کاش میرفتین یاد میگرفتین که چجوری با بچههاتون رفتار کنین.
همه اینا تو ذهنم میگذره اما این که الان و تو این روزها کسی رو دارم که میدونم پشتمه، هوا مو داره و دوستم داره قلبم رو برای این سختیها محکم تر میکنه.